روزهای پاییزی
باران های بی امان
شهری شلوغ و غم زده
مردمی سرگردان
این است حال و هوای این روزهای شهر من
شهری که در کودکی
روزهای زیبا زیاد داشت
باران های پاییزی اش ،عشق داشت
شلوغی هایش معنا داشت
و مردمی عاشق
اما این روزها ،شهر کودکی ام
نه حال دارد نه هوایی برای نفس
درست مثل دل آدمهای غم زده و فارغش
ثانیه ها ، دقیقه ها ، ساعت ها...
خبر می دهد از
گذر عمر ، چروک روی پیشانی
از حسرت کارهای نکرده ، آرزوهای بر باد رفته
از دلتنگی های بی پایان ، لحظه های دوری
تا ناگاه به خود می آیی ...
تا لحظه ی تلنگر
مرگ از پشت شمشاد ها
با صدای زنجره ...
در میزند و تو با او پـــر میکشی...!
روزهایی به بلندای یلدا...
تو و جبهه ی مخالف در جنگ ...
این جا تنها سرباز در تیررس منم !
تنها وسط میدانی که یک سرش تویی و
دیگری ...!
کاش این جنگ زودتر رنگ ببازد ...
کاش...
تو را میشناسم از روزهای دور
از شهر خیال
تو را میشناسم از زمان قرار باران و پنجره
از زمان عشق شمع و پروانه
از روزهای شیرین بودن
ناگهان کجا رفتی ؟ چه شد؟
کجای قافیه باختم تو را؟...
در پسِ این دنیای بزرگ
شهرِ شلوغ
معنیِ معنا رنگ پریده شده...
عشق و صداقت و اعتماد
گم شده...
برای جستنش متهم میشوی
به آدم بودن ،آدمیت
در پی چه باشیم تا متهم نشویم
به کودکی ، به بی عقلی ، به آدمی
خوبان شما بگویید
در پس این دنیای بزرگ
شهر شلوغ
پی چه بارقه ای باشیم؟...