۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

اینجا روزی شهر من بود ...*

روزهای پاییزی
باران های بی امان
شهری شلوغ و غم زده
مردمی سرگردان
این است حال و هوای این روزهای شهر من
شهری که در کودکی
روزهای زیبا زیاد داشت
باران های پاییزی اش ،عشق داشت
شلوغی هایش معنا داشت
و مردمی عاشق
اما این روزها ،شهر کودکی ام
نه حال دارد نه هوایی برای نفس
درست مثل دل آدمهای غم زده و فارغش


*نام ترانه ای از گروه The Ways

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

عروج...

ثانیه ها ، دقیقه ها ، ساعت ها...
خبر می دهد از
گذر عمر ، چروک روی پیشانی
از حسرت کارهای نکرده ، آرزوهای بر باد رفته
از دلتنگی های بی پایان ، لحظه های دوری
تا ناگاه به خود می آیی ...
تا لحظه ی تلنگر
مرگ از پشت شمشاد ها
با صدای زنجره ...
در میزند و تو با او پـــر میکشی...! 

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

یلدا...

روزهایی به بلندای یلدا...
تو و جبهه ی مخالف در جنگ ...
این جا تنها سرباز در تیررس منم !
تنها وسط میدانی که یک سرش تویی و
دیگری ...!
کاش این جنگ زودتر رنگ ببازد ...
کاش...

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

شهر خیال

تو را میشناسم از روزهای دور
از شهر خیال
تو را میشناسم از زمان قرار باران و پنجره
از زمان عشق شمع و پروانه
از روزهای شیرین بودن
ناگهان کجا رفتی ؟ چه شد؟
کجای قافیه باختم تو را؟...

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

بارقه...

در پسِ این دنیای بزرگ
شهرِ شلوغ
معنیِ معنا رنگ پریده شده...
عشق و صداقت و اعتماد
گم شده...
برای جستنش متهم میشوی
به آدم بودن ،آدمیت
در پی چه باشیم تا متهم نشویم
به کودکی ، به بی عقلی ، به آدمی
خوبان شما بگویید
در پس این دنیای بزرگ
شهر شلوغ
پی چه بارقه ای باشیم؟...

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

من،ما،عشق،ثانیه ها ...

تکرار، همیشه گذشته نیست
تکرار ،همیشه خاطره نیست
بد نیست...
تکرار من،ما،عشق،ثانیه ها
بد نیست...
تکرار اگر تو باشی
بد نیست ...

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

جستن...

از توانم خارج است صبر برای دیدنت
برای انتظار
برای با تو بودن در نبودت
برای انتظار
برای شنیدنت از دور
برای دیدنت در خواب...
برای لحظه های تکرارت
برای انتظار...

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

من و تو ما میشویم...؟!

روزگار ما بودن گذشته است رفیق...
دیگر من و تو ما نیستیم...
من منم و تو ، تو...
در این روزگار هفت رنگ و مکار
گاو هم دیگر حتی "ما،ما" نمیکند
من من میکند!

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

مُرید ...

مرید منطقت کردی ام ... به زور ...
منطقی که سرشار از بی منطقی است ...
و "تو" در آن خدایی می کنی ...
و من ، سرشارم از اشتباه و گناه !
لحظه ای درنگ کن ... بایست ...
شاید "تو" اشتباه می کنی و مرا به بیراهه میکشانی!

بت ...

تو را بتی کردم و پَرستیدم ...
پرستیدمت و پناهم تو بودی ...
تا وقتی که خودت تبر به دست ...
در بهاری خود را شکستی و من
ماندم ، در پناه چند خاطره و سنگ ریزه های تو ...
دریـــــــغ...!اما تو دیگر تو نشدی !

خودت گفتی خدا...!

خداوند گفت : عاشق شو ...
گفتم : عشق؟! دروغ است ...
خدا گفت : عشق آفریدم تا تو جان گیری ... باشی ...
گفتم : کدام عشق ؟!
گفت : چشم دل باز کن ! میبینی ...
یافتم ...عشق را با چشم جان دیدم ...
اما ... اما حالا ... !
اشرف مخلوقاتت محکومم کردند و تبعید
از سرای عشق . . . !

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

تو...

دلم ،به اندازه ی یاخته های خون سُرخَت
تنگ است ...
دلم ،بیتاب آن نگاهِ نگران است...
دلم ،هوای با تو بودن دارد ...!

تولد...

خداوند عشق آفرید تا فعل ها معنی بودن بگیرند
سپس عاشق را ...
تا عاشقِ عشق باشد ...
اما یادش رفت، زمین و زمینیان را
دیوار مابینشان نکند...

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

پایان لیلی...

لیلی را رسم عاشقی آموختند
آمده بود تا عاشقی کند
لیلی ، آفریده ی عشق بود...
و ناگاه دلش همچون اناری سرخ ،
عاشق شد...
اما دیری نپایید که زمینیان
به جرم عاشقی
محکومش کردند...

خانه ام کجاست...؟



رزوگار غریبی است نازنین...
همه چیز معنایش فرق کرده و
در فرهنگ لغاتم جایش خالی است...
غریبم ...!
و غریبه در سرای مادریم...
براستی خانه ام کجاست ؟!...

بزرگی...



عجب زمانه ای است رفیق...!

میگویند بزرگ باش،تا بزرگ میشوی
احساس خطر میکنند
و تو...
به سادگی نگاهی
کوچک میشوی !!!!
تا باز به خیالشان برایت بزرگی کنند
یادشان رفته اما
خودشان هنوز کوچکِ بزرگیند...

عاقلی...





عاقلم کردی

در خیالت...!

خبرت هست؟!!

مجنونم! با جان و جهان...

اما...!

خیالت تخت ... برایت بازی میکنم عاقلی را