۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

مُرید ...

مرید منطقت کردی ام ... به زور ...
منطقی که سرشار از بی منطقی است ...
و "تو" در آن خدایی می کنی ...
و من ، سرشارم از اشتباه و گناه !
لحظه ای درنگ کن ... بایست ...
شاید "تو" اشتباه می کنی و مرا به بیراهه میکشانی!

بت ...

تو را بتی کردم و پَرستیدم ...
پرستیدمت و پناهم تو بودی ...
تا وقتی که خودت تبر به دست ...
در بهاری خود را شکستی و من
ماندم ، در پناه چند خاطره و سنگ ریزه های تو ...
دریـــــــغ...!اما تو دیگر تو نشدی !

خودت گفتی خدا...!

خداوند گفت : عاشق شو ...
گفتم : عشق؟! دروغ است ...
خدا گفت : عشق آفریدم تا تو جان گیری ... باشی ...
گفتم : کدام عشق ؟!
گفت : چشم دل باز کن ! میبینی ...
یافتم ...عشق را با چشم جان دیدم ...
اما ... اما حالا ... !
اشرف مخلوقاتت محکومم کردند و تبعید
از سرای عشق . . . !